ماجرای ضحاک بن عبدالله در نوع خود بی نظیر است،
ضحاک در صبح روز عاشورا در حمله اول شرکت کرد و شجاعتهای بسیاری از خود به نمایش گذاشت و نماز ظهر را همراه امام به جای آورد.
او وقتی که دید سپاه بنی امیه به دستور عمر بن سعد اسبهای یاران امام (ع) را هدف قرار داده و با پی کردن از پای درمیآورند، اسب خود را در خیمهای پنهان کرد و خود پیاده به نبرد با دشمن پرداخت.
ضحاک خود نقل کرده که در مقابل امام (ع)، دو نفر از دشمن را که پیاده میجنگیدند، به قتل رسانده و دست یکی دیگر را از تنش قطع کرده که حضرت هم در حق او دعا کردند
و فرمودند: سست نگردی، دستت بریده نشود.خداوند از اهل بیت رسول (ص) بهترین پاداشها را به تو ارزانی دارد .
ضحاک گوید: «چون یاران حسین (ع) کشته شدند و او و خاندانش تنها ماندند و جز سوید بن عمرو خثعمی و بشیر بن عمرو حضرمی کسی با وی نماند، نزد آن حضرت رفتم ..
و گفتم: ای فرزند رسول خدا، به یاد دارید که من با شما شرط کرده ام تا هنگامی که رزمنده ای همراهتان باشد، در رکاب شما بجنگم و آنگاه که رزمنده ای نبود، اجازه دارم که برگردم و شما پذیرفتید؟
امام حسین (ع) فرمود: "راست می گویی، ولی آیا می توانی فرار کنی؟ اگر توانستی آزادی "
هنگامی که حسین (ع) به من اجازه بازگشت داد، اسب را از چادر بیرون آوردم و سوار شدم. آنگاه ضربتی به او زدم که روی سمهایش بلند شد و خود را به میان جمعیت زد.
مردم راه را بر من گشودند و پانزده تن از آنها مرا دنبال کردند تا به شفیه، روستایی در نزدیک ساحل فرات، رسیدم.
چون به من رسیدند، روی برگرداندم. کثیر بن عبدالله شعبی و ایوب بن مشرح خیوانی و قیس بن عبدالله صائدی مرا شناختند و
گفتند: این عموزاده ما، ضحاک بن عبدالله مشرقی است شما را به خدا سوگند، دست از او بردارید، سه تن از بنی تمیم که همراهشان بودند
گفتند: «آری ما خواهش برادران همکیش خود را می پذیریم و از خویشاوندشان دست برمی داریم». وقتی تمیمیها سخن خویشاوندانم را پذیرفتند، دیگران نیز دست برداشتند و خداوند مرا نجات داد
تاریخ الطبری، ج 3، ص 329